این تمرین کوچکی محسوب میشد برای انسانبودن، برای بهتربودن. اما در محدوده حرم همهچیز فرق داشت. به هرطرف که میرفتم پرندهها بودند. یکلحظه یاد مشهد افتادم. چهقدر عجیب است که پرندهها هرجای دنیا که باشند مرا به یاد مشهد میاندازند.
ایستادم. نه فقط برای اینکه نمیخواستم آنها از دانهخوردن دست بکشند. یک لحظه دلم خواست میانشان بایستم و خودم را جایشان بگذارم. چه حس عجیبی داشت پرندهبودن. و چهقدر عجیبتر بود حسِ پرنده حرمبودن.
به دیدار خواهر آفتاب آمده بودم. من دوست دارم برای گفتن از حسهای تازهام ترکیبهای متفاوت و زیبا بسازم. و راستش از میان همه آن ترکیبهایی که برای این فضا ساخته شده بود، خواهر آفتاب بیشتر به دلم مینشست. مراعاتنظیر دلچسبی داشت با پرندهها. پرندهشدن در حریم آفتاب. در حریم خواهرانه آفتاب و بعد نسیم نیز به جمع ما اضافه شد. چه دورهمی باشکوهی بود.
آدمها میرفتند و میآمدند. گهگاه از صدای قدمهایشان چندتایی از پرندهها بلند میشدند و بعد خیلی زود، وقتی که میفهمیدند اوضاع رو بهراه است، به جایشان برمیگشتند و دانهخوردن را از سر میگرفتند. انگار همهچیز در روالی بینقص پیش میرفت. این روال اما یکنواخت و کسلکننده نبود. چیزی در آن وجود داشت که نمیگذاشت اتفاقها قابل پیشبینی باشند. انگار هرلحظه میشد در آستانه اتفاقی خاص، در آستانه نشانهای مهم، قرار گرفت. فکر میکنم این خاصیت حال و هوای آنجا بود، خاصیت پرندهها و پرواز و آفتاب، خاصیت حضور در محضر خواهر آفتاب.
لحظهای بعد صدای اذان و پرندهها همزمان برخاستند. چه صحنه باشکوهی... از آب و دانه و روزمرگی دست کشیدند تا به نیایش برسند. این خاصیت اهل حرمبودن است. هرکه اهل حرم میشود هوشیار میشود. به اشارهای از روزمرگی دست میکشد و پی نیایش میرود.
حالا جمعیت آدمها نیز بسیار شده بود. همه میرفتند تا در حریم خواهر آفتاب خدای آفتاب را عبادت کنند. پرندهها چه نشانه بزرگی بودند. انگار آنجا بودند تا زائران را هوشیار کنند.
راست میگفت خدا که نشانههای او در آفرینش بسیار است، اگر بیندیشم...
نظر شما